تمام وضوعات

وبلاگ جامع درباره ی همه چیز

تمام وضوعات

وبلاگ جامع درباره ی همه چیز

کتاب سیر الملوک (سیاست نامه)


گزیده ای از کتاب سیر الملوک (سیاست نامه)


که چون روزگار نیک فراز آید و زمانه بیمار نگردد، نشانی آن باشد که پادشاه نیک پدید آید و اهل فساد را مالش دهد و وزیر و پیشکاران او نیک باشند و هر کاری، کاردان را فرماید که اهلیت دارند و دو شغل یک کس را نفرمایند و پادشاه از رعیّت پرسیده باشد و کودکان را برنکشد و تدابیر با پیر و دانایان کند و کارها به قاعدۀ خویش باز برد تا کارهای دینی و دنیاوی به نظام بود و هر کسی را به اندازۀ کفایت او عمل بود و هرچه به خلاف این رود رخصت ندهد و کمابیش...


  

به نام خدا



توضیحات



گزیده ای از کتاب سیر الملوک (سیاست نامه)


که چون روزگار نیک فراز آید و زمانه بیمار نگردد، نشانی آن باشد که پادشاه نیک پدید آید و اهل فساد را مالش دهد و وزیر و پیشکاران او نیک باشند و هر کاری، کاردان را فرماید که اهلیت دارند و دو شغل یک کس را نفرمایند و پادشاه از رعیّت پرسیده باشد و کودکان را برنکشد و تدابیر با پیر و دانایان کند و کارها به قاعدۀ خویش باز برد تا کارهای دینی و دنیاوی به نظام بود و هر کسی را به اندازۀ کفایت او عمل بود و هرچه به خلاف این رود رخصت ندهد و کمابیش کارها به

ترازوی عدل و سیاست راست گرداند





در آغاز سیرالملوک (سیاست نامه) این گونه می خوانیم


سى سال کوشیدن و اندیشیدن، تدبیر کردن و راه یافتن، و در پدید آوردن یک نظام درست و مناسب با زمان پاى فشردن، و به این نتیجه تلخ رسیدن که در بالاى هِرمِ قدرت، فرمانروایان چنان مستِ غروراند که فرق دوست و دشمن را نمىفهمند. فرمانى از ملکشاه به نظامالملک و چند تنى دیگر از کارگزاران مىرسد که «هریک در معنى مملکت اندیشه کنید و بنگرید تا چیست که در عهد و روزگار ما نه نیک است، و در دیوان و درگاه و مجلس و بارگاه ما شرط آن به جاى نمىآورند؟ یا بر ما پوشیده است؛ و کدام شغل است که پیش از ما، پادشاهان شرایط آن به جاى آوردهاند و ما تدارک آن نمىکنیم؟…» (ص 31) و این هنگامى است که هم نظامالملک و هم رقیبان او همه از پیرى ناتوان، و او خود از حسدِ رقیبان، بیش و کم مغضوب سلطانى است که بس دیر سر از خواب غفلت برداشته است، و با نوشدارویى پس از مرگ سهراب مىخواهد پیکر نیمهجانِ یک فرمانروایى بزرگ را احیا کند! اما باز نظامالملک براى وطنى که آن را دوست مىدارد، سرِ تعظیم فرود مىآورد، و به نوشتن مىنشیند. افسرده و نومید، به همه کارها، و به گرفتارىهایى که گریبان مملکت را گرفته، مىاندیشد و درباره هر یک از آنها، آنچه را آموخته و آزموده است، بر اوراقى پراکنده مىنویسد. نخست سى و نُه فصل این کتاب، که گاه تکرار مضامینِ یک فصل در فصلهاى دیگر حکایت از پریشانى خاطر او دارد، بر اوراق کاغذ مىآید، و پس از آن که خواجه، در روستاى «حَسَدآباد» مغضوب کدخدا مىشود، یازده فصل پریشانتر بر آن مىافزاید، و این نیمه دوم کتاب است، که در عبارات آن، از ملاحظههاى دربارى کمتر نشانى هست، و گلهها و شکایتها بىپردهتر بر زبان مىآید.
قوامالدین ابوعلى حسن طوسى، نظامالملک، سى سال از دبیرى در حکومت بلخ، تا
صدارت دستگاه اَلْپْ ارسلان و ملکشاه، در قلمروى که گاه از مرز ترکستان تا آسیاى صغیر، و از آذربایجان تا کرمان گسترش داشته، روزها، هفتهها، ماهها و سالها در کار بوده، تجربههاى بسیار اندوخته، و چه بسا که روزها و شبهاى پراضطرابى را گذرانده، و از نگرانى کارهایى که به انجام نمىرسیده، یا از سستى و خیانت کارگزاران دیگر دلتنگ بوده است. این نکته هم نیازمند رَدّ و اثبات نیست که به اقتضاى نظام استبدادى و قدرت مطلق پادشاه، در مواردى هم از گفتن واقعیت پرهیز کرده و براى مقاصد بزرگترى که در نظر داشته، بر مسند خویش مانده است.
از سرگذشت او، آنچه مىدانیم همین است که در سال چهارصد و هفت هجرى قمرى در یکى از روستاهاى شهر طوس به دنیا آمده، و پس از آموختن مبانى علوم مَدرسىِ آن روزگار، دبیرِ ابوعلىبن شادان فرماندار شهر بلخ بوده، پس از آن که چغرى بیگ به پادشاهى رسیده و پورشادان وزیر چغرى بیگ شده، ابوعلى حسن طوسى نیز به دربار سلجوقیان راه یافته است. پس از مرگ چغرى بیگ، و در زمان پادشاهى فرزند او اَلْپْ ارسلان، وزیر اَلْپْ ارسلان بوده، و این مقام را در بیشتر سالهاى پادشاهى ملکشاه نیز داشته است. نظامالملک وزیر مقتدرى بوده، که لیاقت او در کشوردارى در تاریخ ایران کمنظیر است، و نقش او در گسترش آموزش، در تاسیس مدرسههاى بزرگ نظامیه که در آنها معارف اسلامى بحث و تدریس مىشده، آشکار و درخور توجه است، و مدرسههاى نظامیه در شهرهاى بلخ و نیشابور و اصفهان و بغداد، دیرى پس از قتل او نیز دایر، و نام او در خاطر مردم بوده است.
نظامالملک در سالهاى پیش از چهارصد و هشتاد هجرى، مىدیده است که دستگاه حکومتِ سلجوقیان چنان که باید به سامان نیست، و همین کتاب سیرالملوک حکایت از آن دارد که ملکشاه هم خود نگران بىسامانىها بوده است. یازده فصل نیمه دوم کتاب ـ بىآن که خطاب مستقیم به ملکشاه باشد ـ از سرِ درد به ما مىگوید که «پیران و جهاندیدگان حرمت ندارند… هر جا که مهمّى در پیش است، کار ناکردگان و کودکان و زنان را نامزد مىکنند، و خطاها مىافتد… (ص 209) و مرد هست بىهیچ کفایت، که دَه عمل در دست دارد… (ص 222) و کسانى بر سر کار اند که نه بر دینشان حمیّت است و نه بر مال و نه بر رعایا… (ص 222). در این یازده فصل، بسیار است سخنانى که در یک
حکومت خودکامه، کارگزارى دلسوز و لایق را بر سر دار مىبرد و بر مرکب چوبین مىنشاند! نظامالملک در سال چهارصد و هشتاد و پنج قمرى، افسرده و نومید، خراسان بزرگى را که ساخته بود، مىگذارد و راهى بغداد مىشود و گویا پیش از رسیدن به بغداد، در ماه رمضان همان سال در روستاى صحنه کرمانشاه، یکى از خامان فتنه الموت به زندگى او پایان مىدهد، و شگفتا! که ملکشاه سلجوقى هم یک ماه پس از او به مرگى مشکوک از این جهان رخت برمىبندد.
درباره شخصیت سیاسى و اجتماعى نظامالملک، و اعتبار فرهنگى سیرالملوک، گاه در نقد ادبى امروز، نظرهایى ابراز شده که جاى تأمل دارد، و یادآور نظرهایى است که در قرن پانزدهم و اوایل قرن شانزدهم مسیحى، پس از نشر آثار نیکولو ماکیاوِلّى Niccolo Machiavelli و خاصّه کتاب «شهزاده» او ـ Il principe و در زبان انگلیسى The Prince ـ در سراسر اروپا میان نقدنویسان رواج یافته بود و ماکیاوِلّى را به عنوان متفکرى موافق با فساد حکومتها مطرح مىکرد، نظرى که سنجیده و منطقى نبود. در ایران هم، کسانى از نقدنویسان معاصر، همانگونه نظرها را درباره نظامالملک و سیرالملوک او مطرح کردهاند که نتیجه نشناختن، یا درست نخواندن این کتاب است. درباره خود ماکیاوِلّى هم آنچه گفتهاند و نوشتهاند جاى حرف دارد: کتاب «شهزاده» تصویرى از تباهى حکومتها در روزگار ماکیاوِلّى است، و نه توصیه او که حکومت باید چنین باشد، و اما سیرالملوک، در میان انواع پدیدههاى ادبى، از «نوع» (genre) کتاب شهزاده نیست. میان ماکیاوِلّى و نظامالملک، اگر وجه مشترکى باشد، اندوهى است که هر دو از بىسامانىهاى میهن خود و از بىدردى کارگزاران دیگر دارند. در یک قیاس منطقى، اگر بخواهیم آن دو را کنار هم بگذاریم، باید به سراغ کتابهاى تاریخى ماکیاوِلّى برویم، که در آنها سخن از روزگاران درخشان رُمِ باستان است، و بیش و کم شباهتى به یادکردِ نظامالملک از سامان و نظم فرمانروایى در روزگار خسروان ساسانى دارد، و در این قیاس هم، باید به یاد داشت که روایتهاى تاریخى سیرالملوک چندان دقیق و مستند نیست. اما این که مقایسه میان ماکیاوِلّى و نظامالملک از کجا به فکر بعضى از اهل فضل (!) رسیده است؟
در زمان پدربزرگهاى ما در تهرانِ پیش از سال 1300 ش. روزنامهیى به نام «زبان آزاد» منتشر مىشده و نویسندگان آن ظاهراً نخستین آزاداندیشانى بودهاند که از
روشنفکرى(!) وجودِ نازنینشان منوّر شده، و دریافته بودند که باید تمام سرمایه فرهنگ و ادب گذشته ایران را، تخطئه و تحقیر کنند. روشنفکرانى از این دست، شنیده بودند ـ و فقط شنیده بودند! ـ که ماکیاوِلّى در کتاب «شهزاده» مفاسد حکومتهاى خودکامه را توجیه کرده، و چنان فهمیده بودند که او خود هواخواه چنان نظام فاسدى بوده است. از لطیفه طنز کتاب، و مفهوم مخالف آن تباهى، که آرمان ماکیاوِلّى بوده است، هیچ درکى نداشتند. روشنفکرى آنها هیچ معنایى جز بىارزش کردن همه ارزشها نداشت، و در مقایسه نظامالملک با ماکیاوِلّى هم، فقط مىخواستند یکى از مردان نامآور تاریخ ایران را بىاعتبار کنند، همین!
در اروپاى اواخر قرن پانزدهم و اوایل قرن شانزدهم، پس از نشر و اشتهار آثار ماکیاولّى در ساختار حکومتهاى همعِنان با کلیسا تزلزلى پدید آمد، و کارگزارانى که تصویر روشن خود را در کتاب «شهزاده» ـ یا «شهریار» ـ از چشم هشیاران پنهان
نمىدیدند، تهمتِ تباهى به او بستند، و در فرانسه، اصطلاح «ماکیاوِلیسم» به معنى پذیرفتن و تأیید آن تباهى به کار رفت، اما آگاهان و فرزانگان بیدارتر شده بودند و اندیشه «انسان آزاد» در برابر جهل و خرافه و ریاکارى سر برافراشته بود، و رنسانس Renaissance، مىرفت تا در قرن هجدهم مسیحى، فرانسُوا مارى آروئه (ولتر) Francois Marie Arouet, Voltaire را به دنیاى اندیشه و ادب هدیه کند، مردى که با داشتن خانوادهیى سرشناس و مرفه، دل به زندگى اشرافى نسپرد، مقامات و عنوانهایى را که مىتوانست بخرد، نخواست، آزادگى انسان را بر آسودگى خود ترجیح داد، و زندان و تبعید را پذیرفت اما نرخ آزادگى را نشکست.

به تقریب، صد و پنجاه سال پیش از ماکیاولّى، نظامالدین عبیدالله زاکانى خودمان، در رساله «اخلاق الاشراف» از همان دردها سخن گفته، و ناراستان و فریبکاران زمانه را رسوا کرده بود و «مذهب مختارِ» آن رساله هم تصویرى از مفاسد کارگزاران روزگار عبید
بود، که به اقتضاى آن زمان، بیشتر آنها لباس دین هم به تن داشتند. همزمان با عبید، حافظ، غریب روزگاران، دلخسته از زهد ریایى، در کلام رندانه و دلیرانهاش، زاهد، صوفى، شیخ، مفتى، واعظ، قاضى و محتسبِ شهر را به تازیانه سرزنش بسته، و کوس رسوایى همه آنها را بر سر بازار تاریخ کوفته بود، و هیچ جاى شگفتى ندارد که همچنان که جامعه پیش از رنسانسِ اروپا ماکیاولى را مظهر یا مؤیّدِ تباهى شمرد، ما نیز عبید را به کوى بدنامان فرستادیم و روشنى اندیشههایش در پردهیى از تهمتِ هزّالى و بدزبانى نادیده ماند. شاید اگر ما در روزگار عبید و حافظ، صنعت چاپى در ایران داشتیم، و «اخلاق الاشراف» عبید و کلام مقتدر و رندانه حافظ را به دست سوتهدلان آزاده روزگار رسانده بودیم، اندیشه «آزادىِ انسان» ـ دو قرن پیش از اروپا ـ از میان هزاران سال تاریخ و فرهنگ ما سر بر مىکرد. از این حاشیهها بگذریم!
در این سخن بودیم که نظامالملک را با ماکیاولّى در یک شمار نمىتوان آورد. نظامالملک هیچ سرِ طنز و شوخى ندارد، و مانند طبیبى آگاه و دلسوز از «زمانه بیمار» سخن مىگوید، و آرزو دارد، و مىکوشد که شاید! «روزگار نیک فراز آید و زمانه بیمار بگردد، و پادشاهى نیک پدیدار آید، و مفسدان را کم کند، و رایها صواب افتد، و وزیران و پیشکاران او نیک باشند و اصیل، و هر کارى به اهل آن کار فرمایند… و همه کارها به قاعده خویش باز برند، تا کارِ دینى و دنیاوى بر نظام باشد…» (ص 243)
سِیَرالملوک، هرچند گلهها و دردها را پیش چشم خواننده مىآورد، اما تنها گله و شکایت نیست. دستور نامهیى است براى هر حکومتى که پیش از عصر روشنگرى و قانون، بر سرزمینى فرمان مىرانده است. نظامالملک در پاسخ به فرمانى که ملکشاه به او و کارگزاران دیگر داده، آنچه را لازمه یک فرمانروایى درست و عادلانه است در این پنجاه فصل کتاب مىنویسد و خوب مىداند که چندان امیدى به «فراز آمدن روزگار نیک» نیست. سخن در مقایسه کسى است که از دردها سخن مىگوید با کسى که دردها را در جسم و جان خود حس مىکند، ماکیاولّى در کتاب «شهریار»، ولتر در «نامههاى فلسفى» و دیرى پیش از آن دو، عبید زاکانى در «اخلاقالاشراف» و حافظ در نقد هشیارانه و رندانهاش بر همه ریاکاران زمانه، و بسیار پیش از همه آنها حکماى بزرگ روزگاران دیرینه، از دردها سخن گفتهاند اما هیچ یک از آنها بر کرسى صدارت و وزارت
ننشسته است تا مانند نظامالملک خود را بر بالینِ «زمانه بیمار» ببیند. «این کتاب سِیَر» قانون اساسى نه چندان مدوّنى است که مسئولیت پادشاه و وزیر و فرمانداران ولایات و همه دستاندرکاران کشورى و لشکرى را باز مىگوید. از سلطنت مشروطه حرف نمىزند، و پادشاه در نظر او بیش از هر کسى مسئول است، و اختیار او حدّ و مرز ندارد، و به دلیل همین اختیار مطلق، باید خود را پاسخگوى بسیارى از مشکلات نیز بداند: در آرمانشهرِ نظامالملک، پادشاه هرچندگاه باید خود، ستمدیدگان را بپذیرد و دردهایى را که کارگزارانِ سازمان قضائى او درمان نکردهاند، بشنود، و از «اندر مظالم نشستن و عدل و سیرت نیکو ورزیدن» غافل نماند، عاملان و فرمانداران شهرها و ولایات را همواره زیر نظر داشته، از کار و بار آنها بىخبر نباشد، و به تعبیر روشنتر از آنچه بر مردم مملکت مىگذرد، همواره آگاه باشد. اگر به رسم آن روزگار شهرى یا ولایتى را به عنوان اِقطاع به کسى مىسپارد، تا حاصل کشت و کار و درآمد آن ولایت را، یا آن مزرعه و روستا را برگیرد و مالیات دولت را هم بپردازد، پادشاه نباید از چگونگى برخوردِ اقطاعداران با مردم بىخبر بماند، و باید بداند که مقطَعان «با رعایا چون مىروند؟» و در همه کارهاى دیگر نیز این مسئولیت بر دوش پادشاه است که بداند قاضى و شحنه و محتسب و رئیس هر شهر و هر ولایت با مردم چگونهاند؟ از کار دین و شریعت هم باید بىخبر نباشد، و در رابطه او با مردم نیز موازین شرع رعایت شود. پادشاهان سلجوقى بیشتر سنّىِ حنفىاند و نظامالملک خود سنّىِ شافعى است، و این دو فرقه اهل سنّت، در روزگاران پیش از صفویان، همواره از پیروى اکثریتى از مردم همه ولایات برخوردار بودهاند. شافعى بودن نظامالملک هم البته گاهگاه براى او مایه دردسر بوده، و رقیبان او تا آنجا پیش مىرفتهاند که او را رافضى ـ یعنى شیعه، و در زبان اهل غرض یعنى برگشته از راه دین ـ مىگفتهاند. با این حال، نظامالملک همان روحانیان مذهب حنفى را هم با حرمت مطرح مىکند، و در نظام فرمانروایى پیشنهادى خود، جاى خاصى براى این مفتیان در نظر دارد، و توصیه او این است که پادشاه همراه با همه جلوه و جلاى پادشاهى و پرداختن به شادخوارى و بزم و شکار، از نماز شب و روزهدارى و همنشینى با روحانیان نیز نباید غافل بماند. گاه نیز در خاطرههایى از محضر پادشاه که به مناسبتى نقل مىکند، این نکته را هم نادیده و ناگفته نمىگذارد که دانشمندان (فقیهانِ) همنشین شاه، به اقتضاى موقع،
سخنانى بس تهى و بیهوده را به عنوان حدیث و خبر بر زبان مىآورند که عبارات عربى آنها را هم هیچ عربى نمىتواند بفهمد، و صدور آن احادیث و اخبار هم صرفاً براى خوشآمد خاطرِ ملکشاهى است که کمتر دانشى از قرآن و احادیث و اخبار ندارد! (صفحههاى 225 تا 228 را ببینید). در این مورد خاصّ، به نظامالملک این نکته را مىتوان گرفت که او ـ جدا از حنفیان و به گفته خودش شافعیان پاکیزه ـ شیعیان و خاصّه شیعیان اسماعیلى را که باطنى و قرمطى مىگوید، نیز خرّمدینان و سپیدجامگان و سرخجامگان و پیروان جنبشهاى ملى و میهنى و هر حرکتى را که مقابلهیى با سنّیان خراسان، یا دعوى خلافتِ الاهىِ (!) عباسیان بغداد دارد، «خوارج» مىگوید و همه آنها را مانند پیروان مزدک مىبیند و ـ درست یا نادرست ـ به اعتقاد به اشتراک ثروت و مباح شمردن رابطه بىقید و شرط با زنان متهم مىکند، و مىگوید که اینها همه مانند یکدیگراند (فصل چهل و ششم و چهل و هفتم را ببینید).
در دستورنامه فرمانروایى نظامالملک، ارتش و نیروى دفاعى مملکت جاى خاصّى دارد: او حکومت را بدون قدرت نظامى ناممکن مىداند، و در زمان سلطنتِ «سلطان شهید اَلْپْارسلان» هنگامى که بعضى از کارگزاران سخن از کاهش شمار نظامیان از چهارصدهزار به هفتاد هزار را پیش مىکشند، آنها را دشمن ثبات و استوارى پادشاهى مىبیند (ص 228) و به اقتضاى آن روزگار، از امکان جهانگشایى و افزودنِ ولایات دیگرى بر قلمرو پادشاه نیز سخن مىگوید، اما از این نکته هم غافل نیست که لشکریان و فرماندهان آنها، حسابِ دار و ندارشان، باید روشن باشد و شاه بداند چه دارند و از کجا آوردهاند؟ آیا با ستم به رعایا ثروت نیندوختهاند؟ لشکریان باید از اقوام مختلف باشند، تا در جنگها به رقابت با یکدیگر، هر قوم بکوشند که بیش از اقوام دیگر در چشم پادشاه جلوه کنند، و نکته دیگر این که فرماندهان و سپاه سالاران همه باید به اطاعت مطلق از پادشاه پایبند باشند، که «مَلک ولایت را به لشکر داده است، نه مردمِ ولایت را، و اگر لشکر بر ولایتِ مَلک مهربان نباشند و همه در آن کوشند که کیسه خود را پر کنند، غمِ ویرانى ولایت و درویشى رعیّت نخورند…» (ص 252).
وجود یک سازمان امنیت و اطلاعات، در نظامِ نظامالملکى جاى خاصِّ خود را دارد، که «از قدیم باز، این ترتیب پادشاهان نگاه داشتهاند» و او گله مىکند که «آل سلجوق دل
در این معنى نبستهاند» (ص 112). مىگوید: «واجب است بر پادشاه، از احوال رعیّت و لشکر، و دور و نزدیکِ خویش پرسیدن، و اندک و بسیارِ آنچه رود بدانستن. اگر نه چنین کند، عیب باشد، و بر غفلت و خوارکارى و ستمکارى حمل کنند و گویند: فساد و درازدستى که در مملکت مىرود، یا پادشاه مىداند یا نمىداند، اگر مىداند و آن را تدارک و منع نمىکند، آن است که همچون ایشان ظالم است، و به ظلم رضا داده است، و اگر نمىداند، بس غافل است و کمدان» (فصل دهم، ص 103). گاه از سرِ درد حکایتى یا روایتى را براى خواننده ـ که باید پیش از من و شما ملکشاه باشد ـ بازمىگوید، که پادشاه هم خود از شرمندگى آن بىنصیب نیست: در فصل سى و هشتم کتاب، از روزهایى که «سلطان شهید اَلْپْ ارسلان» به هرات مىرود و دیرى در هرات مىماند، نظامالملک داستانى دارد که خواندنى است: در هرات پیرمرد فقیهى است که گویا به وارستگى زندگى مىکند، و در آن سفر عبدالرحمان دایى اَلْپْ ارسلان در خانه او اقامت دارد، و روزى با خود یک سبوى شراب و یک بُتِ برنجین نزد پادشاه مىآورد و مىگوید که میزبانش «همه شب شراب مىخورد و بت را سجده مىکند.» این «عبدالرحمانِ خال» انتظار داشته است که با این خبر دروغ، اَلْپْ ارسلان پیر وارسته را اعدام کند و دار و ندارش را به او ببخشد، اما آن پادشاه، که نظامالملک همیشه از او با ستایش یاد مىکند، در درستى روایت شک مىکند و به دایى خود مىگوید: «هرچند که تو این سخن با من بگفتى و سبوى شراب و بتِ برنجین پیش من آوردى، من بىحقیقتى و درستیى چیزى نخواهم فرمود، ولیکن تو دست مرا ده، و به جان من سوگند خور که آنچه مىگویى راست مىگویى یا دروغ؟» و خال مىگوید «دروغ گفتم… از بهر آن که او سرایى خوش دارد و من آنجا فرود آمدهام چون تو او را بکشى، سراى او به من بخشثى» (ص 189). در فصلهاى نُهم، دهم، و دوازدهم تا چهاردهم کتاب از وجوه مختلف یک نظام امنیتى سخن بسیار است، اما نکتهیى که بیشتر مایه نگرانى نظامالملک است، ثبات و سامان مملکت است و در امان بودن مردم از فتنه و غارت و بیداد.
رابطه پادشاه و دولت با کشورهاى دیگر نیز، تا آنجا که مقتضاى روزگار نظامالملک است، از نظر او دور نمىماند: نخست این که در گذرگاههاى مهم کشور باید پیکها حضور داشته باشند و زندگى آنها تأمین باشد و نقیبانى بر کار آنها نظارت کنند «تا از کار
خویش فرو نمانند» و وظیفه این پیکها این است که هر اتفاقى مىافتد، به فاصلههاى پنجاهفرسنگى، خبر را به پیک دیگر برسانند تا به پاىتخت برسد و پاىتخت از همه جا باخبر باشد (ص 132). اگر این کار «بر مداومت» انجام پذیرد، مىتوان به رفت و آمدِ «رسولان و ترتیب کار ایشان» پرداخت و خواجه نگران است که مبادا رسولى از سوى یک پادشاه دیگر به قلمرو سلجوقیان بیاید، و چنان که باید از او استقبال و پذیرایى نشود. این سفیران تا هنگامى که به «درِ خانه» یعنى پایتخت نرسیدهاند، کسى از آمدنشان خبر ندارد، و «این را بر غفلت و خوار داشتن کارها حمل کنند. باید که گماشتگانِ سرحدها را بگویند تا هرکه بدیشان رسد، در حال سوار فرستند و آگاه کنند که این کیست که مىآید؟ و با او چند سوار و پیاده است؟ و آلات و تجملش به چه اندازه است؟ و به چه کار مىآید؟ و معتمدى با ایشان نامزد کنند تا ایشان را به شهرى معروف رساند، و آنجا بسپارد، و از آنجا گماشته دیگرهمچنان با ایشان بیاید تا بهشهرى و ناحیتى دیگر، و هم بر این مثال تا به درگاه…» (فصل بیست و یکم). پس از این مقدمات، در هر شهر باید عاملان و گماشتگان و اقطاعداران «ایشان را به هر منزل نُزل دهند ـ پذیرایى کنند ـ و نیکو دارند، و به خشنودى گسیل کنند، و چون بازگردند هم بر این مثال روند که هرچه با ایشان کنند از نیک و بد، همچنان باشد که با آن پادشاه کرده باشند که ایشان را فرستاده است» (ص 142).
یکى دیگر از نکتههاى ظریف سیاست خارجى نظامالملک این است که از فرستادن سفیران «نه مقصود همه آن پیغام و نامه باشد که برملا اظهار کنند، چه صد خُرده و مقصود در سِرّ بیش باشد ایشان را، خواهند که بدانند که راهها و عَقَبهها و آبها و چراخورها چگونه است؟ تا لشکر تواند گذشت یا نه؟ و علف کجا باشد و کجا نباشد؟ و به هر جایى گماشتگان کىاند؟ و لشکرِ آن مَلِک چند است؟ و آلت و عُدّت به چه اندازه است؟ و خوان و مجلس او چگونه است؟…» (ص 143) و بسیارى پرسشهاى دیگر که بر زبان نمىآید اما رسول در پى پاسخ آن است و توجه نداشتن به این پرسشهاى ناگفته، گاه میان دو پادشاهى رنجش، و حتى جنگ و خونریزى پدید مىآورد. در همین فصل بیست و یکم است که خواجه، گوشهیى از سرگذشت خود را نیز با ما در میان مىگذارد : فرمانرواى سمرقند گاه در برابر اَلْپْ ارسلان سرکشى مىکند و سلطان براى رام کردن او
به فکر لشکرکشى مىافتد. در این گیرودار، رسول خان سمرقند خود به دیدار نظامالملک مىرود، پیش از این دیدار، خواجه در وقت فراغت با دوستى شطرنجبازى مىکرده، و انگشترى آن دوست را برده و در هنگام دیدارِ رسول سمرقند، این انگشترى در دست نظامالملک بوده، و در ضمن گفتگو با رسول، او با آن انگشترى بازى مىکرده است. رسول سمرقند که یک سنّى متعصب بوده، این کار خواجه را نشانه بىدینى مىبیند و در گزارش خود به خان سمرقند، از شکوه و جلال دربار اَلْپْ ارسلان و عظمت لشکر و نظم کارهاى او ستایش مىکند، و تنها یک عیب به آن مىگیرد، که وزیرْ ـ نظامالملک ـ رافضى است یعنى شیعه است، و شیعه هم، که در نظر او دین ندارد. در این حکایت، خواجه در واقع به خود عیب مىگیرد، که مراعات نکردنِ یک نکته، مىتواند مردى را که سى سال گرداننده فرمانروایى سلجوقیان بوده است، بدنام کند، و نکته دردناکتر این است، که در یک نظام بىقانون، کارگزار بزرگ آن نظام هم خود همواره در خطر است!
دادگسترى و برقرارى عدالت اجتماعى یکى دیگر از نگرانىهاى بزرگ نظامالملک است و سخن از «زمانه بیمار» خاصّه در نیمه دوم کتاب، که او خود نیز مغضوب و دلخسته است، به تکرار بر زبان مىآید و باز پادشاه است که باید از نیک و بدِ کارِ عاملان و قاضیان و شحنهها و فرمانداران شهرها، و در کنار همه اینها از «شرط سیاست» یعنى شیوه کیفر گنهکاران، باخبر باشد، و نیز از این که «سیاست»ها با گناه آنها مناسبت دارد یا نه؟ (فصل هفتم) و با وجود سنگینى مسئولیت وزیر، باز به اقتضاى روزگار، پادشاه است که گاه گاه باید خود داورِ مظلومان و ستمدیدگان باشد، براى «صلاح مملکت و رعیت» جاسوسانى به ولایات بفرستد، و از درد مردم بىخبر نماند، و به «مظالم بنشیند و کار متظلمان را بگزارد» (فصلهاى هفتم، دهم، و چهل و نُهم). در این فصلهاى کتاب است که نظامالملک حکایاتى از روزگاران و فرمانروایان گذشته مىآورد، و چنان با خوشبینى، از بهرام گور و هارونالرشید و سلطان محمود غزنوى یاد مىکند که گویى آنها هرگز به تباهى حکومت آلوده نبودهاند! در فصل پنجم، قصه زنجیر عدلِ بارگاه انوشهروان حکایت از آن دارد که تنها دادجوى آن زنجیر، خرِ بیچاره یک گازر است، هرچند که در همان بخش به نکتهیى مىرسیم بسیار قابل تأمّل: پروانههاى دهلیزى! «پروانهها مىرسد به دیوان و خزانه اندر مهمّاتِ ولایت و اقطاع و صِلات. باشد که بعضى از این فرمانها در
حال خرّمى باشد، و این کارى نازک (حسّاس) است. اندر این احتیاطى تمام مىباید. و باشد که گویندگان را نیز تفاوتى افتد، یا چنان که بایدنشنیده باشند. باید که این رسالت بر زبان یک تن باشد، و این یک تن، به زبان خویش گوید نه به نیابت. و شرط، چنان باشد که هرچند که این فرمان برسانند، تا حالِ آن دیگر بار از دیوان بر رأى عالى عرضه نکنند، امضا نیفتد (اجرا نشود) و بر آن نروند.» این تمام فصل پانزدهم کتاب است «اندر احتیاط کردن پروانهها، در مستى و هشیارى». اما آنچه نظامالملک «پروانه دهلیزى» مىگوید، فرمانهایى است که پیش از سبک و سنگین کردن و بار دیگر با پادشاه در میان گذاشتن، اجرا مىشود. در فصل پنجم کتاب سخن از حاکم ثروتمند و ستمگرى است که در آذربایجانِ زمان انوشهروان، زمین و مزرعه پیرزنى را به زور مىگیرد و پیرزن پس از نومیدى از اداى حقّ خود، به تیسفون سفر مىکند، و در شکارگاه گریبان انوشهروان را مىگیرد. انوشهروان پس از دیرى بررسى و خبرگیرى، حق را به حقدار مىرساند و به درباریان مىگوید: «… چرا باید که درِ سراى من بر ستمکاران گشاده بود و بر ستمرسیدگان بسته باشد؟ که لشکر و رعایا، هر دو زیردستان و کارکنان مااند، بل که رعایا دهندهاند و لشکریان ستاننده. پس واجب چنان کند که بر دهنده، در گشادهتر بود که بر ستاننده، و از بىرسمىها که مىرود، و بیدادىها که مىکنند، و از پروانههاى دهلیزى، یکى آن است که متظلّمى به درگاه آید، بنگذارند او را تا پیش من آید و حال خویش بنماید. اگر پیرزن اینجا راه یافتى، او را به شکارگاه رفتن حاجت نیفتادى» و پس از این واقعه است که آن زنجیر عدل (!) را بر درگاه انوشهروان مىآویزند! در دستگاه سلجوقیان، کسى که کیفر دادن به دست اوست «امیر حَرَس» است یعنى فرمانده نظم و ناظر امنیت کشور و خاصّه پاىتخت. نظامالملک در فصل سى و نُهم کتاب «اندر امیر حَرَس و چوبداران و اسباب سیاست» سخن مىگوید، و باز نگرانى او این است که این کار، گاه به دست ستمگرى مىافتد که «چون پادشاه بر کسى خشم گیرد، او را فرماید گردن زدن و دست و پاى بریدن و بر دار کردن و چوب زدن و به زندان بردن و در چاه کردن، و مردمان از بهرِ تن و جان خویش باک ندارند مال و نعمت فدا کردن. و همیشه امیر حَرَس را کوس و علَم و نوبت بوده است و مردمان به مَثَل از او بیشتر ترسیدندى که از پادشاه و اندر این روزگار این شغل خَلَق شده است و رونق این کار ببردهاند…» (ص 192) و
در پى این شِکوه است، که نظامالملک قصه دو امیر حَرَس را در زمان مأمون عباسى نقل مىکند، که یکى از آنها همواره مىکوشد که گنهکار را به راه آورد و کیفر ندهد، و دیگرى، گناهِ ناکردهیى هم بر گناه او مىافزاید.
یکى دیگر از نگرانىهاى بزرگ خواجه طوسى مشکلات کارگزارى ولایتها و شهرها و به زبان دیگر لطیفه شایستگى عاملان و کارگزاران است، و در کنار آن بیکار گذاشتن شایستگان، چنان که «شریفان مالیده شوند و مفسدان با دستگاه گردند، و هر که را قوّتى باشد، هرچه خواهد کند… و هر فرومایه باک ندارد که لقب پادشاه و وزیر بر خویشتن نهد، و اگر خویشتن را دَه لقب برنهد، پیش بَرَد و کس نگوید که اهلْ هست یا نه؟…» این آغاز فصل چهلم کتاب است، نخستین فصل از نیمه دوم کتاب که در روزهاى اندوهبار آخر وزارت نوشته است. در حکایاتى که او در این فصل کتاب مىآورد، جان کلام، خبر داشتن پادشاه و دیگر کارگزاران از حال مردمى است که ستم مىکشند و فریادشان ناشنوده مىماند، و در این فصل «در معنى القاب» هم سخن مىگوید: «از ناموسهاى مملکت یکى نگاه داشتن لقب و مرتبت و اندازه هرکسى است.» در فصل چهل و یکم، سخن از زخم دردناکترى است: «امروز، مرد هست بىهیچ کفایت که ده عمل در دست دارد، و اگر شغلى دیگر پدید آید، هم بر خویشتن زند، و سیم بذل کند و بدو دهند، و اندیشه نکنند که این مرد اهل این شغل هست یا نه؟ و کفایت دارد یا نه؟ و دبیرى و تصرف و معاملت داند یا نه؟… نیز مردان کافى و جَلد و شایسته و… را محروم گذاشتهاند… و امروز این تمییز برخاسته است…» (ص 222).
زنان را هم نظامالملک از نظر دور نداشته است هرچند آنچه درباره آنها مىگوید، سخن روزگار ما نیست: صحبت از زنان خاندان پادشاهى و زنان دیگرى است که به رسم خدمتگزار و ندیمه در دربار اند. خواجه طوسى به اقتضاى زمان، همه آنها را «اهل سِتر» مىگوید و تأکید دارد که اهل ستر نباید به کارهاى پادشاهى و کشوردارى کارى داشته باشند. نادیده نگیریم که در روزگار فرمانروایى سلجوقیان و خوارزمشاهان، و حتى در این عصر اخیر قاجاریان، گاه دخالت ترکان خاتونها و مهدِ عُلیاها آسیبهاى جبرانناپذیرى به مرز و بوم ما زده است، و خواجه هم هیچ تصورى از رنسانس و روشنگرى و از عصر برابرى زن و مرد نداشته است، تا ما او را، براى چنین سخنانى
کورذهن و کوتهاندیش بشماریم. در نظر خواجه طوسى «… غرض از ایشان گوهر نسل است که بر جاى بماند و هرچه اصیلتر بهتر و هرچه مستورهتر ستودهتر… هر آن گاهى که زنان پادشاه فرمان دِه شوند، همه آن فرمایند که صاحبغرضان ایشان را شنوانند، بهرأىالعَین چنان که مردان احوال بیرون پیوسته مىبینند، ایشان نتوانند دید. پس به موجبِ گویندگان که در پیشِ کار ایشان باشند چون حاجبه و خادمه، فرمان دهند، و لابد فرمانهاى ایشان به خلاف راستى باشد و از آنجا فساد تولد کند و حشمت پادشاه را زیان دارد و مردمان در رنج افتند…» و نظامالملک پس از این سخن، از آدم و حوا و فریب شیطان و گندم خوردن و رانده شدن آنها از بهشت آغاز مىکند، گناه خون سیاوش را به گردن سودابه مىاندازد، از خسروپرویز مىگوید که «عنان دل شیدا به لب شیرین داد» و «لاجرم شیرین دلیر گشت، و با چنان پادشاهى، میل به فرهاد کرد» و در پى آن از افسانه یوسف زاهد بنى اسرائیل یاد مىکند که چهل ساعت عبادت او به هوسهاى زنش «هباءً منثوراً» شد. اینها همه سخنانى است مقتضى آن روزگاران، و اگر ما گور خواجه بزرگ را پیدا کنیم و بشکافیم، بىگمان او پاسخى براى اعتراض آزاد زنان ندارد!
سخن را کوتاه کنیم و دیگربار به یاد آوریم که «این کتابِ سِیَر» جدا از یک دستورنامه کشوردارى، زمزمه اندوهبار مردى است که عمرى اندیشیده و کوشیده و ساخته، و همه ساختهها را باخته است : «بندهیى که خدمتهاى پسندیده کرده باشد، و هرگز از او خیانتى و بدعهدیى ندیده باشند، و مُلک بدو استوار بود، و پى او بر دولت مبارک باشد، به آزار دل او نباید کوشید، و سخن هرکس به زشتى بر وى نباید شنید…» (آخر فصل بیست و هفتم). «عادت پادشاهان چنان بوده است که پیران و جهاندیدگان را حرمت داشتهاند، و کاردانان و رزمآزمودگان را نگاه داشته، و هر یکى را محلّى و مرتبتى نهاده، و چون مهمّى بایستى در مصلحت مملکت کردن، و با کسى وصلت کردن، و احوال پادشاهى بدانستن، و از کار دین بررسیدن و مانند این، همه تدبیر با دانایان و جهاندیدگان کردهاند… (فصل چهلم، ص 209). مواردى هست که به روشنى از نارضائى او از ملکشاه سلجوقى حکایت دارد: «… بندهیى که پرورده باشد و بزرگ کرده و پسندیده، او را نگاه باید داشت که عمرى باید و روزگارى مساعد، تا بندهیى شایسته و آزموده به دست آید…» (آخر فصل بیست و هفتم). فصل چهل و هفتم کتاب درباره فتنه خرّمدینان است، و نظامالملک بسیارى
از نزدیکان ملکشاه را فریفته آنان مىداند و در آخر فصل مىخوانیم که «… ایشان چاهى مىکَنند و طبلى مىزنند زیر گلیم… و خداوند عالم را بر جمع کردن مال حریص کردهاند… و سخنان بنده آنگاه خداوند عالَم را به یاد آید که ایشان عزیزان و بزرگان را در چاه انداختن گیرند و آواز طبل ایشان به گوشها برسد و شرّ و فتنه ایشان آشکار شود… آنگاه بداند که هرچه بنده گفت، راست گفت…» (ص 310 و 311)

مقدمه دوم: درباره متن، و ویرایش آن

مقدمه دوم: درباره متن، و ویرایش آن

در مقدمه اول گفتم که نام این کتاب سیرالملوک است و نظامالملک با عبارت «این کتاب سِیَر» به آن اشاره کرده است (ص 255) اما نخستین چاپ آن در پاریس که به همت شارل شِفِرCharles Schefer پژوهشگر فرانسوى، صد و چهارده سال پیش انتشار یافته است، عنوان «سیاستنامه» داشته، و پس از او، پژوهشگران خودمان هم که روى آن کار کردهاند، آن را با همین عنوان «سیاستنامه» انتشار داده و توجه نکردهاند که در زبان و در زمان نظامالملک، سیاست بیشتر به معنى کیفر و مجازات است، و این کتاب قانون مجازات نیست، و تمام دستنویسهاى معتبر آن هم، عنوان سِیَرالملوک دارد.
سِیَرالملوک نوشتهیى است از آخرین سالهاى قرن پنجم هجرى که در آن سى سال تجربه سیاسى و ادارى خواجه قوامالدین ابوعلى حسن طوسى معروف به نظامالملک، به صورت مجموعه ضوابط فرمانروایى و کشوردارى به دست کارگزاران قرون بعد رسیده و مرجع نویسندگان دیگر که همزمان یا پس از نظامالملک در این زمینه کتاب نوشتهاند بوده است، و دست کم در چهار کتاب معتبر ـ نصیحهالملوک محمد غزّالى، تاریخ طبرستان ابن اسفندیار، جوامعالحکایات محمد عوفى، و تاریخ گزیده حمدالله مستوفى ـ تأثیر آن و نقل روایات یا گوشههایى از آن را روشن مىتوان دید.
نخستین چاپ کتاب چنان که گفتم، در آخرین سالهاى سده نوزدهم مسیحى به همت شارل شِفِر فرانسوى در سه جلد ـ به ترتیبْ متن فارسى در سال 1891 م. ترجمه فرانسه آن در سال 1893م. و توضیحات و پیوستها در سال 1897 م. ـ انتشار یافته است. اساس کار شِفِر، دستنویسهاى موجود در کتابخانههاى پاریس و لندن بوده و در مواردى او به دو نسخه سنپترزبورگ نیز نگاه کرده است. تصحیح شِفِر دست کم تا سال
1340ش. به عنوان چاپ معتبر این کتاب شناخته مىشده، و چاپهاى دیگرى که از آن در ایران انتشار یافته، هیچ یک تصحیح انتقادى و عالمانهیى نبوده، و متن ویراستهترى از کتاب به دست نداده است.
درسال 1310 ش. سید عبدالرحیم خلخالى ـ که نشر چند متن ادبى دیگر را هم از او در دست داریم ـ بار دیگر سیرالملوک را با همان عنوان «سیاستنامه» به بازار داده و در آن به دستنویس سال 970 هجرى تکیه کرده که اکنون از آن دستنویس در هیچ کتابخانهیى سراغى نداریم، و تنها مىتوان گفت که کارهاى سیدعبدالرحیم خلخالى، بىاعتبار هم نیست.
ده سال پس از چاپ خلخالى، استادعباس اقبال آشتیانى نشر دیگرى از این کتاب، باز با عنوان «سیاستنامه» عرضه کرده که آن هم تصحیح انتقادى نیست، و بیشتر صورت کتاب درسى دارد و با توضیحاتى همراه است، و متن آن براساس کار شِفِر و خلخالى است.
چهار سال پس از کار اقبال آشتیانى، مرتضى مدرسى چهاردِهى چاپ شِفِر را با توضیحاتى که به روایت او از افادات علامه قزوینى است، منتشر کرده، و آن هم، یک تصحیح انتقادىِ متن کتاب نیست.
در سالهاى دهه 1330 و 1340 ش. که بنگاه ترجمه و نشر کتاب به نشر «مجموعه متون فارسى» ـ زیر نظر استاد احسان یارشاطر ـ پرداخته بود، و بسیارى از متون مهم ادبى در آن مجموعه همراه با نقد و توضیح و فهرستهاى گوناگون انتشار مىیافت، یکى از پژوهشگران انگلیسى ـ هیوبرت دارک Hubert Darke ـ که زبانهاى اردو، فارسى، عربى و سنسکریت را آموخته و در دانشگاه کمبریج به استادى رسیده بود، عهدهدار تصحیح انتقادى این کتاب شد، و همزمان با کار ویرایش متن، آن را به زبان انگلیسى هم ترجمه کرد. تصحیح هیوبرت دارک تا امروز معتبرترین نشر سیرالملوک است. مقدمه انتقادى او، گزارش دستنویسهاى کتاب و مقابله دستنویسها، و کوشش او در این که «اصلاح معقولى» از متن عرضه کند، بر اعتبار کار او مىافزاید. هیوبرت دارک پس از نشر اول این ویرایش در سال 1340ش. ظاهراً کار خود را بازبینى کرده، اما آنچه در چاپهاى بعد، از جمله در چاپ هفتم که تاریخ 1383 ش. دارد، مىبینیم، با چاپ 1340 ش. بسیار
متفاوت است. در چاپ هفتم که شرکت انتشارات علمى و فرهنگى ـ جانشین بنگاه ترجمه و نشر کتاب ـ ناشر آن است، آغاز و انجام کتاب با چاپ 1340 ش. فرق دارد، یادداشت ویراستارِ مجموعه متون فارسى سابق حذف شده، درباره دستنویسها و معرفى آنها نیز مطالب متفاوتى در مقدمه آمده و تمام متن هم با دستنویسى تطبیق شده که ظاهراً (!) هیوبرت دارک آن را پس از چاپ 1340 ش. شناخته، و درستتر از دستنویسهاى اساس کار 1340 ش. یافته است! مقدمهیى هم که در آخر چاپ 1340ش. به زبان انگلیسى به چاپ رسیده، در چاپ هفتم، با تغییراتى مناسب با مقدمه جدید فارسى، با تاریخ 1969 م. بازنویسى شده است. اما آنچه به عنوان کارى درستتر عرضه شده، در نظر کسى که ریزهکارىهاى تصحیح و ویرایش یک متن قدیم را بداند، درستتر، و به هر دلیل بهتر از نشر 1340ش. نیست. در نشر 1340 ش. سرآغاز به قلم کسى است که کتابدار، یا نسخهبردار کتابخانه دربار ملکشاه بوده، و روایت او این است که نظامالملک پیش از سفر بغداد که سفرى بىبازگشت بوده، دستنویس خود را به او سپرده تا «به خطى روشن بنویسد» و به وقتى مناسب به پادشاه سلجوقى عرضه کند (ص 319). این روایت محمد ناسخ با آنچه از آخرین روزهاى زندگى نظامالملک مىدانیم، مناسبت منطقى و قابل قبولى دارد. در چاپ هفتم، متن کتاب با دستنویسى تطبیق شده، که ظاهراً تاریخ 673 هجرى داشته، متعلق به کتابخانه ملى تبریز و معروف به «نسخه نخجوانى» است، و در مقدمه این چاپ، آنچه درباره آن نسخه مىخوانیم، متناقض است و حکایت از اعتبار نسخه ندارد: کاتب آن بىسواد بوده (ص 8) اما عین نسخه را هم مىتوانستهاند چاپ کنند (ص 10) چه طور!؟ با این حال در مواردى تشخیص مصحح در متن آمده! (ص 11). در صفحه پایان نسخه هم که تصویرى نه چندان روشن از آن چاپ شده، تاریخ 673 هجرى خوانا نیست، در حالى که دستنویسهاى پاریس، لندن، سنپترزبوگ و استانبول که در ظاهر پس از «نسخه نخجوانى!» تحریر شده، به هم مانندهتر است و چاپ اول 1340 ش. هیوبرت دارک را تأیید مىکند. من بیش از صد مورد که چاپ 1340 ش. مىتوانست تردیدى ایجاد کند، آن را با چاپ هفتم شرکت انتشارات علمى و فرهنگى، یعنى با نسخه نخجوانى! مقایسه کردم و کمتر موردى بود که بتوانم براى نسخه نخجوانى ترجیح منطقى پیدا کنم. گاه به شک مىافتم که هیوبرت
دارک، آن حدت ذهنى را که در سال 1340 ش. داشته از دست داده بوده؟ یا خداى نکرده کسى که روى نسخه معروف به نسخه نخجوانى حسننظر، و در کار ناشر تازه اجازه دستکارى داشته، در کار هیوبرت دارک تصرفى کرده است؟ در مقدمه اول به این نکته هم اشاره کردم که نام نظامالملک در همه منابع قدیم و در دستنویسهاى کتاب «حسن» است، و در چاپ هفتمِ شرکت انتشارات علمى و فرهنگى هم در برگه فهرستنویسى وزارت ارشاد، همان حسن آمده، اما در سرصفحه آغاز متن و در صفحه 3 متن، که به جاى محمد ناسخ نام خود نظامالملک آمده، «بنده حسینالطوسى» شده که هیچ نسخه معتبرى هم آن را تأیید نمىکند، و جان کلام این که چاپ اول 1340 ش. بىتردید از چاپ هفتم 1383 ش. بیشتر قابل اعتماد است. هیوبرت دارک در مقدمه چاپ اول 1340 ش. هم مىگوید که هیچ یک از دستنویسهاى کتاب کامل و بىعیب نبوده، و او با مطابقه دستنویسهاى به نسبت معتبر، و گاه به شیوه «انتخاب و ترکیب» عبارات را به صورتِ اصلاح معقول بازنوشته، و در مواردى به یارى منابع پس از نظامالملک، که عباراتى از سیرالملوک نقل کردهاند، صورت قابل قبول را بازسازى کرده است (ص 14 و 15 مقدمه چاپ اول 1340 ش.). در چاپ 1340 ش. گفتم که آغاز متن به قلم محمد ناسخ کتابدار است، و در پایان متن مىخوانیم که نظامالملک پیش از سفرِ بىبازگشت خود به بغداد، فصلهاى نیمه دوم را بر سى و نُه فصل نیمه اول افزوده و همه را به محمد ناسخ سپرده است: «… محمد ناسخ را دادیم و فرمودیم تا به خطى روشن بنویسد، و اگر بنده را بازآمدن نباشد از این سفر، این دفتر را پیش خداوند عالَم، خلّدالله مُلکَه، بَرَد، تا مجلس عالى را تنبیه افزاید و از خلاصه اعتقاد و هواخواهى بنده مخلص آگاه شود…» (ص 319). اما نوشتن این کتاب «به خطى روشن» در آن روزها صورت نگرفته، و با قتل نظامالملک و پس از آن با مرگ ملکشاه، ظاهراً محمد ناسخ هم این کار را به تأخیر انداخته تا سیزده سال بعد، که غیاثالدین محمد پسر سوم ملکشاه پس از دو برادر خود به پادشاهى مىرسد، و محمد ناسخ درآن سال 498 هجرى، مىخواهد که «حال خویش پیش خدایگان عالم غیاث الدنیا والدین محمد بن ملکشاه بردارد و خدمت خویش تازه گرداند، این دفتر را از جهت خزانه معمور» مىنویسد. با این توضیح، نخستین تحریر یا پاکنویس کتاب نمىتواند پیش از سال 498 باشد، و نسخهیى که
نویسنده آغاز و انجام آن خود نظامالملک باشد، وجود نداشته است.
در چاپ اول هیوبرت دارک (1340 ش.) علاوه بر یکدست بودن تمام متن، این آغاز و انجام به روایت محمد ناسخ، هم رابطه معقولترى دارد، و با توجه به این که نظامالملک در آن سفر به بغداد هم نرسیده و بازگشتى هم نداشته، این سؤال پیش مىآید که نظامالملک، کى و کجا آغاز و انجامى بر کتاب خود نوشته است؟ و پیش از نسخه نخجوانى(!؟) کدام نسخه معتبر چنین آغاز و انجامى دارد؟
در اینجا من نیازى نمىبینم که ویژگىهاى دستنویسها را بازگویى کنم، زیرا که من به تصحیح تازه این کتاب نپرداختهام، و کار من بیشتر، بازشناسى و تحلیل، عرضه یک ویرایش درست از متن، و توضیحاتى ساده و جامع است که خواندن و فهمیدن کتاب را آسان مىکند و شناختى منطقى از آن به شما عزیزان مىدهد. متن هم براساس چاپ 1340ش. هیوبرت دارک بازنویسى شده، با این تفاوت که نقطهگذارىِ کامل و رسم خطِ یکدست دارد، و در مواردى که نسخه بدلهاى زیر صفحه بىتردید درستتر بوده، یا هیوبرت دارک کلمهیى را درست نخوانده، صورت درست را به متن بردهام، و اینگونه موارد هم بسیار معدود است.
توضیحات و تعلیقاتى هم که هیوبرت دارک در پایان کتاب افزوده، بیشتر ارجاع به منابعى است که پاسخ پرسشها و ابهامات متن را مىدهد، و عین پاسخ را دربر ندارد. بسیارى از آن توضیحات هم حدس و گمان اوست و مشکلى را حل نمىکند. همراه با این ویرایش، من همه آنچه را به درست خواندن و درست فهمیدن عبارات کمک مىکند، ساده و روشن زیر هر صفحه آوردهام، و گاه ربط مطالب را با منابع پیش از عصر نظامالملک و خاصّه در مواردى که معلومات تاریخى کتاب جاى حرف دارد، یادآورى کردهام. با این همه نباید نادیده و ناگفته گذاشت که کوشش هیوبرت دارک این کتاب را حیاتى تازه بخشیده، و در این ویرایش تازه هم شاید پنجاه درصد کار از اوست و من مدیون او هستم، یادش گرامى باد! آنچه در زیرنویس هر صفحه آوردهام نیز براى آن است که یکى دیگر از آثار گرانقدر فرهنگ ایرانزمین را به صورتى عرضه کنم که عزیزان هموطن و دیگر عزیزانى که در سرزمینهاى دیگر به این فرهنگ دریاوَشِ ما عشق مىورزند، نظامالملک را درست بشناسند و کتاب او را درست و آسان بفهمند. در
تنظیم متن، هیوبرت دارک ترتیبى را که در دستنویسهاى معتبر بوده، نگه داشته و من هم از او پیروى کردهام اما شمارههایى را که در آغاز بندها (پاراگرافهاى) هر فصل بوده، و در بسیارى از دستنویسها نیست، نیاوردهام.
تاریخ دقیق تألیف کتاب روشن نیست. از سرآغاز محمد ناسخ برمىآید که ملکشاه در سال چهارصد و هفتاد و نُه هجرى، فرمانى به «چند کس از بزرگان دولت و پیران و دانایان» و از جمله به نظامالملک مىدهد که هر یک درباره آیین کشوردارى و روشهاى درستِ اداره مملکت بیندیشند و به او گزارش بدهند که در کار پادشاهى سلجوقیان چه کارهایى باید بشود، که تا آن روز از آنها غفلت مىشده؟ و این فرمان خود نشان آن بوده است که بىسامانىها بسیار، و ملکشاه خود بسیار نگران آن بوده است. از پایان کتاب هم برمىآید که در سال چهارصد و هشتاد و پنج، که نظامالملک از خراسان رهسپار بغداد بوده، تمام پنجاه فصل کتاب را به محمد ناسخ سپرده است. اما در همان خاتمه کتاب روشن است که سى و نُه فصلِ نیمه اول، پیش از سال چهارصد و هشتاد و پنج به نظر ملکشاه رسیده و «پسندیده افتاده است.» هرچند که یازده فصل نیمه دوم نومیدانه حکایت از آن دارد که آنچه پسندیده افتاده بود، اثرى در کارگزارى بهتر و درستتر نداشته، و نظامالملک خراسان را با دلى سوخته رها کرده است! با این قرائن مىتوان گفت که سِیَرالملوک در فاصله سالهاى 479 تا 485 به تدریج، نوشته شده، بازبینى شده و در آن روزگار افسردگى و دلسردىِ نظامالملک بىگمان کاهش و افزایشى در آن صورت گرفته که در دستنویسها بازتابى ندارد، زیرا چنان که گفتم تا سیزده سال پس از قتل نظامالملک، کسى به تحریر دستنویس معتبرى از آن نپرداخته است.
سیرالملوک تا آنجا که مىدانیم، دوبار به زبانهاى دیگر ترجمه شده: یکى ترجمه فرانسه آن از شارل شِفِر که بیش از صد سال پیش در پاریس انجام یافته و براساس ویرایش خود او بوده است. دیگر ترجمه انگلیسى هیوبرت دارک، که با عنوان The Book of Government, or Rules for Kings در شمار انتشارات دانشگاه یِیل Yale در ایالت کِنِکتى کِت امریکا در سال 1960 م. انتشار یافته است.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.